هنوز صحبتهای شیرین و نصیحتهای دلسوزانهاش را به یاد دارم، عجب سخنان گهرباری بود، همچون مروارید و حتی بالاتر از آن! هر جمله که بر زبان او جاری میشد دریایی از حکمت بود.
به خاطر دارم سالها قبل روزی با پدرم به حضورش رفتیم تا پندی بشنوم و در زندگی به کار ببندیم. او روی سجادهی نمازش نشسته بود و فرزندش نیز در کنارش بود و با هم صحبت میکردند. نمازش تمام شده بود. با دیدن من و پدرم سجاده را جمع کرد و آن را روی طاقچهی گلی اتاق گذاشت. آمد و کنار ما نشست و احوال پرسی گرمی کرد، پسر خردسالش آمد و گفت: پدر جان! بقیهاش را هم بگو، آن پنج گروه که گفتی از آنان پرهیز کنم کدامند؟ کنجکاو شدم تا بدانم آنها چه گروههایی هستند. امام سجاد که به اشتیاق من پی برده بود فرمود: هر دوی شما گوش کنید و در زندگی به کار ببندید، پنچ گروه هستند که هیچگاه با آنان رفاقت نکنید «فاسق»، «بخیل»، «دروغگو»، «احمق» و «قاطع رحم.» [1] .
اولی تو را به یک لقمه نان و حتی کمتر از آن میفروشد. دومی زمانی که به شدت به چیزی نیاز داری، تو را از آن محروم میکند. سومی مثل سراب در بیابان است، راه دور را به تو نزدیک مینمایاند و برعکس، راه نزدیک را دور. چهارمی میخواهد به تو سود برساند، ولی کاری میکند که به ضررت تمام میشود و پنجمی مورد لعنت خداست؛ چون خدا در سه جای قرآن، آن کسی را که با خویشاوندانش قطع رابطه کند ملعون شمرده است. [2] . از آن زمان سالهای زیادی میگذرد و من تازه به عمق و معنای صحبتهای امام سجاد علیهالسلام پی بردهام.
- کمکم دارم از رحمتش مأیوس میشوم و در وجودش شک میکنم.
- مرد حسابی، چرا کفر میگویی، مگر چه شده؟
- این قدر زاری میکنم، التماس میکنم، اما صدایم از سقف خانه هم بالاتر نمیرود، چه رسد به آسمانها و خدا.
- مگر خدا کجاست که صدای تو به او نمیرسد؟
- حال و حوصلهی شوخی ندارم، رهایم کن.
- نه، قصد شوخی ندارم، فکر میکنی خدا آن بالا بالاهاست که صدایت به او نمیرسد، اشتباه نکن برادر، خدا در نزدیکی من و تو است، ما توانایی دیدن و حس کردن او را نداریم، خدا در قرآن میفرماید: (نحن أقرب الیه من حبل الورید؛ ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم) [1] با این حال پیشنهاد میکنم برویم و از دانای شهر سؤال کنیم و علت را از او بپرسم، او امام است و به منبع غیب الهی متصل، حتماً جواب را میداند.
- فکر خوبی است، موافقم، برویم.
وقتی به حضور امام سجاد علیهالسلام رسیدند پرسیدند: ای امام بزرگوار، خدمت رسیدهایم تا بدانیم علت قبول نشدن دعاهایمان چیست.
- آری، مخصوصاً من، هرچه دعا میکنم به جایی نمیرسد، مگر خدا نگفته (ادعونی استجب لکم) [2] پس چرا هرچه از او میخواهم مستجاب نمیشود... میترسم عقیدهام سست شود و بی دین از دنیا بروم. امام زینالعابدین علیهالسلام نگاه عمیقی به آن دو نفر کرد و به شمردن انواع گناهان و تأثیرات آنها در زندگی افراد پرداخت، سپس فرمود: آیا شما با دوستانتان یکرو هستید و بدگمان نیستید؟ نمازتان را سر وقت میخوانید و به تأخیر نمیاندازید؟ با کار نیک و صدقه به فقرا خود را به خدا نزدیک میکنید؟ در گفتارتان ناسزا و دشنام وجود ندارد؟ آیا شهادت دورغ نمیدهید؟ زکات میدهید و قرض خود را ادا میکنید؟ با سنگدلی دست رد به سینه فقرا نمیزنید و به یاری بیوه زنان و یتیمان میشتابید...؟ امام همین طور میشمرد و میگفت تا اینکه طاقت نیاوردم و کلامش را قطع کردم و گفتم: یا علی بن حسین، متأسفانه اهل هیچ کدام از فرمایشات شما نیستیم. امام لبخندی زد و گفت: پس از خدا چه انتظاری دارید؟ این کارها علاوه بر اینکه در آخرت گریبان گیر میشود، در دنیا نیز آثاری دارد که قبول نشدن دعا یکی از آنهاست، به حرف خدا گوش کنید تا خدا هم به حرفتان گوش دهد.
امام محمد باقر، پنجمین اختر ولایت صلوات اللّه و سلامه علیه حکایت فرماید:
در یکی از مسافرت هائی که پدرش، حضرت سجّاد، امام زین العابدین علیه السّلام به مکّه معظّمه داشت، زنی را از خانواده ای که سر و صدا و بضاعتی نداشت خواستگاری کرد؛ و بعد از آن، او را برای خود تزویج نمود. یکی از همراهان حضرت به محض اطّلاع از این امر، بسیار ناراحت شد که چرا حضرت چنین زن بی بضاعتی را انتخاب نموده است؛ و شروع به تفحّص و تحقیق کرد تا بداند که این زن کیست و از چه خانواده ای بوده است. و چون به این نتیجه رسید که زن از خانواده ای گمنام و بی بضاعت است، فورا به محضر مبارک امام سجّاد علیه السّلام آمد و پس از اظهار ارادت، عرضه داشت: یابن رسول اللّه! من فدای شما گردم، این چه کاری بود که کردی؟
و چرا با چنین زن بی بضاعتی، از چنین خانواده ای ازدواج نموده ای که هیچ شهرتی و ثروتی ندارند و حتّی برای مردم نیز این امر، بسیار مسأله انگیز [1] شده است. امام سجّاد صلوات اللّه علیه فرمود: من گمان می کردم که تو شخصی خوش فکر و نیک سیرت هستی، خداوند متعال به وسیله دین مبین اسلام تمام این افکار - خرافی و بی محتوا - را محکوم و باطل گردانده، و این نوع سرزنش ها و خیالات را ناپسند و زشت شمرده است. آنچه در انتخاب همسر برای ازدواج و زندگی مهمّ است، ایمان و تقوا - و پاکدامنی و قناعت - می باشد، و آنچه که امروز مردم به آن می اندیشند، افکار جاهلیت است و ارزشی نخواهد داشت. [2] . بنابراین مِلاک در شخصیت زن: ثروت، شهرت، مقام، تشکیلات زندگی، زیبائی و... نیست؛ بلکه آنچه که به انسان ارزش می بخشد و او را قابل شراکت و هم زیستی می گرداند، ایمان به خدا و شعور انسانی و معنویش می باشد.
پی نوشت ها:
[1] چون جوّ عمومی آن زمان بر این بود که همسر باید از خانواده ای انتخاب شود که اهل ثروت و مقام و شهرت باشد و خانواده های بی بضاعت و آرام را کسی به سراغشان نمی رفت. و احتمالاً حضرت سجّاد علیه السّلام با این حرکت، نوعی مبارزه فرهنگی و اجتماعی انجام داده است.
خدایا، چرا من این قدر بدبخت هستم؟! چرا هرچه سنگ است پیش پای من لنگ است، چه کنم، چه خاکی بر سرم بریزم. مرد این سخنان را گفت و سر به کوه و بیابان گذاشت، میخواست به هر ترتیبی شده، ریاضت بکشد یا راه حلی برای مشکلش پیدا کند.
یکی دو روز گذشت، اما او مرد بیابان نبود. طاقت نیاورد و به شهر و دیارش بازگشت.
دیگر کلافه شده بود، فکرش به جایی نمیرسید، این بار خود را به دست سرنوشت سپرد و گفت: هر چه بادا بادا،اصلاً میروم و دعا میکنم، به خدا میگویم هرچه بلا میخواهد نازل کند، اما صبرم را زیاد کند. قبل از ظهر بود و هنوز اذان را نگفته بودند، در مسجد نشسته بود و دعا میکرد، کفشهای کهنهاش را نیز در کنار خود گذاشته بود. شنیده بود که هر رنجی را باید تحمل و بر بلاها و مصیبتها باید صبر کرد، چون ثواب دارد. دستهایش را به سوی آسمان بلند کرده بود و مرتب میگفت: «خدایا، در برابر این همه رنج و بدبختی چه کنم؟ خدایا، به من صبر بده، طاقت و شکیبایی مرا در برابر بلاها زیاد بگردان.» امام سجاد علیهالسلام وارد مسجد شد. او را دید که نشسته و مرتب دعا میکند و از خدا شکیبایی میطلبد. پیش او رفت و دستهای مهربانش را روی شانههای خسته مرد گذاشت و گفت: چه میگویی بردار؟
- هیچ، دعا میکنم که خداوند صبر به من عطا کند و تحمل بلا را برایم آسان نماید.
- بسیار خوب، این که انسان در امتحانات الهی صبر پیشه کند خوب است، ولی چرا از خدا سلامتی نمیخواهی.
- این همه مصیبت و رنج را چه کنم.
- به جای اینکه از خدا صبر بر بلا بخواهی، از او تندرستی و سلامتی و شکر بر آن را بخواه؛ زیرا شکر بر عافیت بهتر از صبر بر بلاهاست. [1] .
- مرد ! چرا سنگاندازی میکنی ؟ هر دختر و پسری سرانجام باید ازدواج کنند و زندگی مشترک خود را آغاز کنند .
- سنگاندازی کدام است زن ؟ هر که از راه رسید و دخترمان را خواست ، باید بدهیم ؟ مگر تو او و خانوادهاش را چقدر میشناسی که این همه اصرار میکنی ؟ !
- شناخت زیادی ندارم ، ولی مگر تو با آنها آشنا نیستی ؟
- من فقط چند بار در مسجد با او سلام و علیک داشتهام ، همین ! ظاهرش نشان میدهد که جوان بدی نیست . زحمتکش است . با زور بازو مخارج خود و مادر پیرش را تأمین میکند .
- این سه باری که با مادرش به خواستگاری آمده بود ، از برخوردهایش فهمیدم که انسان مؤمن و خوبی است . مادرش میگفت : اهل محل همه قبولش دارند !
- نمیدانم . من که عقلم به جایی قد نمیدهد . جمیله چه میگوید ؟
نظرش چیست ؟
- حرفی نزده ، اما با شناختی که از روحیهی دخترمان دارم ، میدانم که سکوتش نشان رضایتش است . راستی قرار است مادرش نزدیک غروب برای گرفتن جواب بیاید . در جوابش چه بگویم ؟
- بگو یک هفتهی دیگر صبر کنند تا خوب فکرهایمان را بکنیم .
- یک هفته ؟ !
- آری . باید با امام جواد علیهالسلام مشورت کنم . دخترمان را که از سر راه پیدا نکردهایم، ولی مبادا به آنها دربارهی مشورت چیزی بگویی !
جمیله در آشپزخانه بود و گفتوگوی پدر و مادرش را میشنید . از شدت اضطراب ناخنهایش را میجوید . او به خواستگارش علاقه داشت . از طرفی صحبتهای پدرش را هم منطقی میدید .
یک هفته از ماجرا گذشت . نزدیکهای ظهر بود که زن صدای در را شنید . وقتی در را باز کرد ، قاصدی نامهای را کف دست او گذاشت و رفت .
زن میدانست که ابراهیم دوست ندارد نامههایش باز شود . این بود که تا عصر صبر کرد . وقتی ابراهیم به خانه آمد ، دست و رویش را شست و داخل اتاق شد، زن نامه را جلوی او گذاشت و گفت : امروز رسید .
چشمهای ابراهیم برق زد . نامه را برداشت و بوسید . زن گفت :
- از کیست ؟
- از امام جواد علیهالسلام نظرش را پرسیده بودم و جواب نوشته است .
- بخوان ، ببینم چه نوشته ؟
- مرد نامه را گشود و بلند خواند ، طوری که جمیله هم در آشپزخانه بشنود :
اگر خواستگاری برای دختر شما آمد و اخلاق و دیانت او مورد رضایت شما بود ، با ازدواج موافقت کنید . اگر چنین نکردید و پسر و دختر مجرد باقی ماندند ، در جامعه فتنه و فساد بزرگی به وجود میآید .
مرد نامه را بست . رو به زنش کرد و گفت :
- اگر برای جواب آمدند ، بگو مبارک است انشاءالله !
جمیله وقتی این حرف را شنید ،خیالش راحت شد و در حالی که از خجالت توی صورتش خون دویده بود ، یک لیوان شربت خنک برای پدرش ریخت و جلوی او گذاشت
بسم رب الحسین(ع)
ما یک پیاله ایم که لبریز باده ایم
این یک پیاله را به مَلَک هم نداده ایم
با هر سلام صبح به آقای بی کفن
انگار رو بروی حرم ایستاده ایم
با نوکری خانه ی ارباب باوفا
احساس میکنیم که ارباب زاده ایم
شکر خدا که نان شب ما«حسین(ع)» شد
ممنون لطف مادر این خانواده ایم
داریم با« حسین حسین» پیر میشویم
خوشحال از این جوانی از دست داده ایم ...
اگر سرپرست یا خادمی داری که اخلاقش تند است هر چقدر می توانی
تحمل کن که خدا چیز های بزرگی برایتان فرستاده. بعضی اوقات خداوند
چیزهای خوب را در دستمال کهنه می پیچد وبرای شما می فرستد
تا دست اجنبی به آن نرسد ، شما باز کنید، جواهر و حقیقت درونش است.
آینده را هم خیالت راحت باشد اگر جایی دیدی که قشنگ نیست صبر کن
بعد خواهی دید که چیز خوبی است ...
"عارف بالله دولابی"
خداوندا....
به دل نگیر اگر گاهی
زبانم از شکرت باز می ایستد !!...
تقصیری ندارد...
قاصر است
کم می آورد در برابر بزرگی ات...
لکنت می گیرند واژه هایم در برابرت
در دلم اما همیشه
ذکر خیرت جاریست !!....
هر وقت دیدی حریف داره برنده میشه یه لبخند
بزن تا به بردش شک کنه ...